بوی صدای گرم تو را تا چشید چشم
دل را به کوچه باغ تماشا کشید چشم
صبح و سکوت و شعله و شب را به هم سرشت
وقتی خدا برای تو می آفرید چشم
اصلا برای چشم تو آمد پدید ناز
اصلا برای ناز تو آمد پدید چشم
کم در هوای آمدنت می پرید پلک؟
کم روی سبزه های تنت می چمید چشم؟
امروز روزیم شب چشم سیاه توست
حالا کجاست بخت سیاه سپید چشم
ای روزگار روز مرا عاشقانه کن
من باز کرده ام به تو با این امید چشم
لب تر کنی که با همه ی هستی ات بمیر
از هست و نیستم همه خواهی شنید:چشم
حسن دلبری
شاید امشب مثل هر شب باز، سازم بشکند
من که می سازم ولی تا کی بسازم بشکند؟
ذوق من در گریه ی دیوانگی گل می کند
می شود گاهی دل زنجیر بازم بشکند؟
آسمانی کن چراغ جادوی خورشید را
تا طلسم شوم شب های درازم بشکند
آنقدر خشک است دین من که هنگام رکوع
شاید از ده جا تن ترد نمازم بشکند
روز مرگم می رود خط سیاهی تا خدا
در میان راه اگر صندوق رازم بشکند
در همین تنگ آشیان خود بمیرم بهتر است
من که می ترسم سر پرهای نازم بشکند
آقاوطن مثل پدر مثل مادر است
تازنده ایم مام وطن سایه ی سر است
هر روز در حال تلاش است چون پدر
مثل پدر نان به سر سفره آور است
آقاوطن مثل بهشت است دامنش
صحرای او مثل گل باغ محشر است
در این وطن غنچه زیاد است چون بهشت
در این وطن چلچله یار کبوتر است
از جای من کولی خواننده را بگو
لب را ببندشعر وطن شعر بر تر است
lموسی عباسی مقدم
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش
قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینی با النگویش
مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش
کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟
اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم
کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش
تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش
قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من
که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش
رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش
منبع: وبلاگ حامد عسگری
شاخـه را محکـم گـرفـتـن این زمان بیفایده است
بـرگ میریـزد، ستـیـزش بـا خـزان بیفایده است
بـاز میپرسی چـه شـد که عاشق جبـرت شـدم
در دل طـوفـان کـه بـاشی بـادبــان بیفایده است
بــال وقتی بـشـکـنـد از کــوچ هـم بـایـد گــذشـت
دسـت و پـا وقـتـی نـبـاشـد نردبان بیفایده است
تـا تـو بــوی زلفها را مـیفـرسـتـی بـا نـسـیــم
سعی من در سر به زیری بیگمان بیفایده است
تـیــر از جـایی کـه فـکــرش را نمیکــردم رسـیــد
دوری از آن دلــبـــر ابـــرو کـــمـــان بیفایده است
در مـن ِ عـاشـق تــوان ِ ذرهای پـرهــیـــز نـیـسـت
پـرت کـن مـا را بـه دوزخ،امـتـحــان بیفایده است
از نـصـیـحـت کـردنـم پـیـغـمـبــرانـت خـسـتــهانـد
حرف موسی را نمیفهمد شبـان،بیفایده است
مــن بــه دنــبـــال خــدایـی کـه بــســوزانــد مـــرا
همـچنـان میگردم امـا همـچنـان بیفایده اسـت
میرسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت
روی تـخـتـی با رقیبـان مینشینی در بهشت
تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت
یک نمایـشگـر در آتـش، دوربـیـنـی در بهشت
صاحب عشـق زمیـنـی را به دوزخ میبـرنـد
جا نـدارد عشقهای این چنـیـنـی در بهشت
گـیـرم از روی کـرم گـاهی خـدا دعـوت کـنـد
دوزخیها را بـرای شبنـشینی در بهشت
بـا مـرامـی که من از تـو بـا وفـا دارم سـراغ
میروی دوزخ مـرا وقتـی بـبـیـنـی در بهشت
مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظـالـمـیــن»
خلق میکردم به نامت سرزمینی در بهشـت
کاظم بهمنی
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را
کاظم بهمنی
نازنین در باغ آمد گل به دستش مست شد
سوسن وپروانه وسنبل به دستش مست شد
شد شراب ارغوانی بر لب انگور مست
کوزه رقصان شیشه ی الکل به دستش مست شد
رفت دریا موقع غوغای طوفان غوطه خورد
رفت آمل جنگل آمل به دستش مست شد
هرکجا رفت ایستاد آنجا پر از آیینه شد
شانه زد مورا وعطر گل به دستش مست شد
رفت صحن آسمان تا پرده ای اجرا کند
تار وتنبور نی وبلبل به دستش مست شد
موسی عباسی مقدم