سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه مرد با ایمان برادر خود را خشمگین ساخت ، میان خود و او جدائى انداخت . [ گویند : حشمه و أحشمه ، چون او را بخشم آورد . و گفته‏اند شرمگین شدن و خشم آوردن را براى او خواست . و آن گاه جدائى اوست ] . [ و اکنون هنگام آن است که گزیده‏هاى سخن امیر مؤمنان علیه السّلام را پایان دهیم ، حالى که خداى سبحان را بر این منّت که نهاد و توفیقى که به ما داد سپاس مى‏گوییم . که آنچه پراکنده بود فراهم کردیم و آنچه دور مى‏نمود نزدیک آوردیم . و چنانکه در آغاز بر عهده نهادیم بر آنیم که برگهاى سفید در پایان هر باب بنهیم تا آنچه از دست شده و به دست آریم در آن برگها بگذاریم . و بود که سخنى پوشیده آشکار شود و از آن پس که دور مینمود به دست آید . و توفیق ما جز با خدا نیست . بر او توکل کردیم و او ما را بسنده و نیکوکار گزار است . و این در رجب سال چهار صد از هجرت است و درود بر سید ما محمد خاتم پیمبران و هدایت کننده به بهترین راه و بر آل پاک و یاران او باد که ستارگان یقین‏اند . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :80
بازدید دیروز :142
کل بازدید :120223
تعداد کل یاداشته ها : 19
103/2/16
12:36 ع

آقاوطن مثل پدر مثل مادر است
تازنده ایم مام وطن سایه ی سر است
هر روز در حال تلاش است چون پدر
مثل پدر نان به سر سفره آور است
آقاوطن مثل بهشت است دامنش
صحرای او مثل گل باغ محشر است
در این وطن غنچه زیاد است چون بهشت
در این وطن چلچله یار کبوتر است
از جای من کولی خواننده را بگو
لب را ببندشعر وطن شعر بر تر است


lموسی عباسی مقدم


96/10/21::: 8:23 ع
نظر()
  
  

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش


قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای نازک برخورد چینی با النگویش


مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

که در باغی درختی مهربان را آلبالویش


کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟


اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش


تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش


قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش


رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

منبع: وبلاگ حامد عسگری


96/10/8::: 6:21 ع
نظر()
  
  

 

شاخـه را محکـم گـرفـتـن این زمان بی­‌فایده است
بـرگ می­‌ریـزد، ستـیـزش بـا خـزان بی­‌فایده است

بـاز می­‌پرسی چـه شـد که عاشق جبـرت شـدم
در دل طـوفـان کـه بـاشی بـادبــان بی­‌فایده است

بــال وقتی بـشـکـنـد از کــوچ هـم بـایـد گــذشـت
دسـت و پـا وقـتـی نـبـاشـد نردبان بی­‌فایده است

تـا تـو بــوی زلف­ها را مـی­‌فـرسـتـی بـا نـسـیــم
سعی من در سر به ­زیری بی­‌گمان بی­‌فایده است 

تـیــر از جـایی کـه فـکــرش را نمی‌­کــردم رسـیــد
دوری از آن دلــبـــر ابـــرو کـــمـــان بی­‌فایده است 

در مـن ِ عـاشـق تــوان ِ ذره­ای پـرهــیـــز نـیـسـت
پـرت کـن مـا را بـه دوزخ،امـتـحــان بی­‌فایده است

از نـصـیـحـت کـردنـم پـیـغـمـبــرانـت خـسـتــه­‌انـد
حرف موسی را نمی‌­فهمد شبـان،بی­‌فایده است

مــن بــه دنــبـــال خــدایـی کـه بــســوزانــد مـــرا
همـچنـان می­‌گردم امـا همـچنـان بی­‌فایده اسـت


  
  
   1   2      >