سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعروغزل پیشرو

بوی صدا

بوی صدای گرم تو را تا چشید چشم

دل را به کوچه باغ تماشا کشید چشم

صبح و سکوت و شعله و شب را به هم سرشت

وقتی خدا برای تو می آفرید چشم

اصلا برای چشم تو آمد پدید ناز

اصلا برای ناز تو آمد پدید چشم

کم در هوای آمدنت می پرید پلک؟

کم روی سبزه های تنت می چمید چشم؟

امروز روزیم شب چشم سیاه توست

حالا کجاست بخت سیاه سپید چشم

ای روزگار روز مرا عاشقانه کن

من باز کرده ام به تو با این امید چشم

لب تر کنی که با همه ی هستی ات بمیر

از هست و نیستم همه خواهی شنید:چشم

حسن دلبری


پرهای ناز

شاید امشب مثل هر شب باز، سازم بشکند

من که می سازم ولی تا کی بسازم بشکند؟

ذوق من در گریه ی دیوانگی گل می کند

می شود گاهی دل زنجیر بازم بشکند؟

آسمانی کن چراغ جادوی خورشید را

تا طلسم شوم شب های درازم بشکند

آنقدر خشک است دین من که هنگام رکوع

شاید از ده جا تن ترد نمازم بشکند

روز مرگم می رود خط سیاهی تا خدا

در میان راه اگر صندوق رازم بشکند

در همین تنگ آشیان خود بمیرم بهتر است

من که می ترسم سر پرهای نازم بشکند

 حسن دلبری

بوق های ممتد


از گرگ و میش صبح و خیابان شروع شد
از _بوق های _ممتد_ پیکان _شروع شد
.
عابر  _نگاه  کرد ،_، به  _راننده_  ناگهان
یک فحش بی ملاحظه ،،طوفان شروع شد
.
ترمز ،،صدای شیهه ی ماشین کنار خط
جنجال _در _حوالی _میدان_ شروع شد
.
از درز پاره پاره ی اعصاب های خورد
چشمم دوید تا تو،،( گلستان) شروع شد
.
می آمدی و روسری ات موج پشت موج...
چیزی _شبیه _خلقت_ انسان_ شروع شد
.
گنجشگ گیج تو شدم و جفت بازی ام
از سیم چشمهای  پریشان شروع شد
.
من در تو ذوب می شدم و تو درون من
دی بود و فصل مرگ زمستان شروع شد
.
(آقا پیاده می شوم این هم کرایه ات )
و _عشق_ زیر_ نم نم _باران _شروع شد .
.
هادی نژادهاشمی

پیله ها


به جاده دل زدنت معنی اش رسیدن نیست
همیشه _ عاقبت ِ _پیله ها _  پریدن نیست
.
به بااااغ هم برسی سهم دست کوتاهت
از ااااتفاق ِاااانار ِ  رسیده چیدن نیست
.
برای فاخته ی باااال و پر شکسته ،بهاااار
قبول کن بخداااا فصل پررررکشیدن نیست
.
تمام ِ  عمر ِتو مغلوب ِ  ااااین حقیقت شد
از عشق سهم تو جز رنج ِدل بریدن نیست
.
شبیه سنگ شدی بس که پشت پا خوردی
شبیه سنگ ،
که در سینه اش تپیدن نیست
.
بُکش،
درون خودت حرف هاااای قلبت را
که هیچ حوصله ای،طالب شنیدن نیست
.
ستااااره هم بشوی غرق نورو زیباااایی 
اااامید ِدیده شدن هست ،
چشم ِدیدن، نیست
.
و _ زندگی ِ _تو _شاااااعر_ مطابق ِمعمول
به غیر ِمثل ِ سگ ااااز زور نان دویدن نیست
.
هادی_ نژادهاشمی
منبع سایت شعر ناب
 

چلچله یار کبوتر است

آقاوطن مثل پدر مثل مادر است
تازنده ایم مام وطن سایه ی سر است
هر روز در حال تلاش است چون پدر
مثل پدر نان به سر سفره آور است
آقاوطن مثل بهشت است دامنش
صحرای او مثل گل باغ محشر است
در این وطن غنچه زیاد است چون بهشت
در این وطن چلچله یار کبوتر است
از جای من کولی خواننده را بگو
لب را ببندشعر وطن شعر بر تر است


lموسی عباسی مقدم


اناری بر لبش گل کرده

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش


قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای نازک برخورد چینی با النگویش


مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

که در باغی درختی مهربان را آلبالویش


کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟


اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش


تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش


قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش


رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

منبع: وبلاگ حامد عسگری


بی فایده است

 

شاخـه را محکـم گـرفـتـن این زمان بی­‌فایده است
بـرگ می­‌ریـزد، ستـیـزش بـا خـزان بی­‌فایده است

بـاز می­‌پرسی چـه شـد که عاشق جبـرت شـدم
در دل طـوفـان کـه بـاشی بـادبــان بی­‌فایده است

بــال وقتی بـشـکـنـد از کــوچ هـم بـایـد گــذشـت
دسـت و پـا وقـتـی نـبـاشـد نردبان بی­‌فایده است

تـا تـو بــوی زلف­ها را مـی­‌فـرسـتـی بـا نـسـیــم
سعی من در سر به ­زیری بی­‌گمان بی­‌فایده است 

تـیــر از جـایی کـه فـکــرش را نمی‌­کــردم رسـیــد
دوری از آن دلــبـــر ابـــرو کـــمـــان بی­‌فایده است 

در مـن ِ عـاشـق تــوان ِ ذره­ای پـرهــیـــز نـیـسـت
پـرت کـن مـا را بـه دوزخ،امـتـحــان بی­‌فایده است

از نـصـیـحـت کـردنـم پـیـغـمـبــرانـت خـسـتــه­‌انـد
حرف موسی را نمی‌­فهمد شبـان،بی­‌فایده است

مــن بــه دنــبـــال خــدایـی کـه بــســوزانــد مـــرا
همـچنـان می­‌گردم امـا همـچنـان بی­‌فایده اسـت


فصل بوسه چینی

می­‌رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت
روی تـخـتـی با رقیبـان می­‌نشینی در بهشت 

تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت
یک نمایـشگـر در آتـش، دوربـیـنـی در بهشت

صاحب عشـق زمیـنـی را به دوزخ می­‌بـرنـد
جا نـدارد عشق­‌های این­ چنـیـنـی در بهشت

گـیـرم از روی کـرم گـاهی خـدا دعـوت کـنـد
دوزخی‌ها را بـرای شب­‌نـشینی در بهشت

بـا مـرامـی که من از تـو بـا وفـا دارم سـراغ
می­‌روی دوزخ مـرا وقتـی بـبـیـنـی در بهشت

مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظـالـمـیــن»
خلق می­‌کردم به نامت سرزمینی در بهشـت

کاظم بهمنی

  

 


مادرم تاب ندارد

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را!

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را

قلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش
را

کاظم بهمنی

 


عطر گل

نازنین در باغ آمد گل به دستش مست شد

سوسن وپروانه وسنبل به دستش مست شد

شد شراب ارغوانی بر لب انگور مست

کوزه رقصان شیشه ی الکل به دستش مست شد

رفت دریا موقع غوغای طوفان غوطه خورد

رفت آمل جنگل آمل به دستش مست شد

هرکجا رفت ایستاد آنجا پر از آیینه شد

شانه زد مورا وعطر گل به دستش مست شد

رفت صحن آسمان تا پرده ای اجرا کند

تار وتنبور نی وبلبل به دستش مست شد

موسی عباسی مقدم