سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعروغزل پیشرو

دوچم خسته

    نظر
بگیر آنقدر محکم در بغل دلبسته خودرا
که در بر دارد انگاری هلویی هسته خودرا
صلات ظهر هم باشد شبم آغاز خواهد شد
به محض اینکه می بندی دو چشم خسته خودرا
شدم چون آینه محو وجود بی مثال تو
بیا در من ببین شخصیت برجسته خودرا
تمام عمر مثل سایه دنبال خودم بودم
چطور از من جدا کردی من وابسته خودرا
گره روی گره افتاده واکن اخمهایت را
نکش در هم دو آبروی به هم پیوسته خودرا
به دنیا ظلم کن اما نه بامن که خودی هستم
که چاقو می برد هر چیزی الا دسته خودرا
جواد منفرد

 


زخم سرگردانی

 

گل که می گرید غم عریانی اش را می خورد

پیچ و تاب زخم سرگردانی اش را می خورد

خاک اگر باران نمی بیند گناه ابر چیست؟

نامسلمان چوب بی ایمانی اش را می خورد

عشق را از دستبرد بی وفایی دور کن

گرگ بی شک برّه ی قربانی اش را می خورد

راستی! بار کج خود را به منزل می برد

آن که دارد نان بی ایمانی اش را می خورد؟

وامصیبت! شیخ راه قبله را گم کرده است

غصه ی معشوقه ی پنهانی اش را می خورد

اشک بند آمد ولی این سد بی جان نیمه شب

بی گمان دیواره ی سیمانی اش را می خورد...

ناصر حامدی


ساده لوح

بود در کیف پشت او دفتر

ساق پایش سفید چون مرمر

ساده لوح وظریف وخوش باور

سینه هایش شبیه دو کفتر

چشمهای عقاب دنبالش

موی مشکی طناب در پشتش

لاک آبی به پشت انگشتش

عشق چندین پسر توی مشتش

دلهره داشت؛داشت می کشتش

او که هفده نرفته از سالش

چشم گرد وقشنگ وآبی داشت

عینکی سبز وآفتابی داشت

رنگ ورویی گلی گلابی داشت

به دلش میل بی حجابی داشت

دور می خورد چرخ امیالش

موسی عباسی مقدم


پیوند

 

به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش"

تو معروفی به دل کندن... مونالیزا به لبخندش

 

تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی-

-درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!

 

به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد...

بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!

 

به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازاری

نه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش

 

گریزی نیست جز راه آمدن با مردم پابند

همیشه کفش تقدیرش گره خوردست با بندش

 

به غیر از رفتنت چیزی اگر هم بوده، یادم نیست

چنان شعری که میماند به خاطر آخرین بندش

 

چه حالی داشتم با رفتنت؟ "سربسته" می گویم

شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش

حسین زحمت کش

 


لک بر نمی دارد

 

تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد

که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد

 

تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی

نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد

 

برای دیدن تو آسمان خم می شود اما

برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد

 

اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را

اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد

 

بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار

اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد

عبدا لحسین انصاری

 


 


سیب غلتان

سیب غلتان رودخانه من! آهوی نقش بسته بر چینی!
پری قصه های کودکی ام! قالی دستباف تزیینی!

خُنکای نسیم اول صبح! گرمی چای عصر پاییزی!
به چه نامی ترا صدا بزنم؟ لیلی روزگار ماشینی!

دور مجنون گذشت -اینک من- دور لیلا گذشت -اینک تو-
دست بردار از این حکایت تلخ تا بگویم چقدر شیرینی ...

از کدامین عشیره ای بانو که در این شهر آسمان زنجیر
شیر از آفتاب می دوشی میوه از باغ ماه می چینی

ای جهان بر مدار مردمکت ، چشم بردارم از تو ؟ ممکن نیست
منم آنکس که زندگی کرده سالها با همین جهان بینی

گیسووان سیاه پوشت را روی دیوار شانه ها آویز
تا ببینی غزلسرایان را همه مشتاق شعر آیینی

جنبش سبز فتنه انگیزی اگر از جای خویش برخیزی
کودتاچی مخملی دامن! شورشی! بهتر است بنشینی!

عشق حق مسلم من و توست مابقی را به دیگران بسپار
"هر چه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جویی زیان بینی

مجید آژ

 


اتوبوس

دوباره می رسد از راه، نغمه خوان، اتوبوس
پر است از هیجانِ مسافران، اتوبوس
 
تمام پنجره هایش ستاره دارد و ماه
شبانه آمده انگار از آسمان، اتوبوس!
 
برای دیدن رؤیای جاده ها دارد؛
دو تا چراغ، دو تا چشم مهربان، اتوبوس
 
تمام مردم این شهر نیز می گویند؛
همیشه داشته لبخند بر دهان، اتوبوس
 
غروب، پلک به هم می گذارد و آرام؛
به خواب می رود از دیدنِ جهان، اتوبوس
 
و از تصور یک خواب، اشک می ریزد
و سرفه می کند و می خورد تکان، اتوبوس
 
که پیر می شوم و جَرثقیل می خُورَدَم
و لاشه ای لب جاده ست، بعد از آن، اتوبوس...
 
سپیده چشم که وا می کند، هوا سرد است؛
و می شود پیِ پروانه ها روان، اتوبوس
 
چراغ های خطر را ندید، یک لحظه؛
و پرت شد تهِ یک درّه ناگهان اتوبوس
 
و زیر یک پل متروک، با تنی خزه پوش
شده ست لانه برای پرندگان، اتوبوس...
محمد سعید میرزایی

طلسم

چشم وا کن ! تا طلسم هرچه جادو بشکند!

لب گشای از هم که بازار هیاهو بشکند!

 

گیسوانت را بیفشان دختر دریا ! که موج

عرشه را همراه با سکان و پارو بشکند!

 

خوُد را بردار از سر ! باز کن از تن زره!

تا صف جنگاوران بازو به بازو بشکند!

 

هر چه محکم باشم اما یک نگاهت کافی است

تا که کوه طاقتم از هر دو زانو بشکند!

 

تا سلامت رد شوم یک دم بخوابان تیغ را!

بیم دارم در عبورم طاق ابرو بشکند!

 

  احتمالش میرود روز قیامت ناگهان-

موقع وزن گناهانم ترازو بشکند !

اصغر عظیمی مهر


دلشوره

 


شب بی تو طوفان ترس را در من تکان می داد

دلشوره خود را توی تنهایی نشان میداد

اجسام اشباحی مهیب و تیره تن بودند

طوفان صدای سوتهای پاسبان میداد

تندیس حسرتهای در تکرار زن بودم

وقتی غرورم در تبسم هات جان میداد

ای کاش فرصت داده بودی لحظه ای،شاید

جرات به صامت های افکارم زبان میداد

شبها که می پاشید در من دانه ی شک را

هی بی تو میگفتم و از تو با عروسک ها

وقتی دو چشمت تشنه ی رسوایی ام بودند

گنجشک ها هم صحبت تنهایی ام بودند

پیچیده بودم بغض را در پوشش خنده

میدوختم بال امیدم را به آینده

امروز از افیون چشمان تو لبریزم

از چشم هایم واژه واژه اشک میریزم

سردرد دارم،توی شهر قلبم آشوبی ست

آغوش تو شب بستر آرامش خوبی ست

وقتی که آغوش تو نوش دیگران باشد

باید که سهمم طعنه های این و آن باشد

با دستهای اعتمادم رفته ام بر باد

دل می برم از عشق،از تو،هر چه بادا باد

حالا منم تندیس رویاهای تو خالی

با گریه های ممتد و کشدار پوشالی

کولی ترم از غربت کوچ پرستوها


آرام تر از چشم شهر آشوب آهوها 


آشفته ام مانند موی دختری در باد                                       

            صبا مریدی