شب بی تو طوفان ترس را در من تکان می داد
دلشوره خود را توی تنهایی نشان میداد
اجسام اشباحی مهیب و تیره تن بودند
طوفان صدای سوتهای پاسبان میداد
تندیس حسرتهای در تکرار زن بودم
وقتی غرورم در تبسم هات جان میداد
ای کاش فرصت داده بودی لحظه ای،شاید
جرات به صامت های افکارم زبان میداد
شبها که می پاشید در من دانه ی شک را
هی بی تو میگفتم و از تو با عروسک ها
وقتی دو چشمت تشنه ی رسوایی ام بودند
گنجشک ها هم صحبت تنهایی ام بودند
پیچیده بودم بغض را در پوشش خنده
میدوختم بال امیدم را به آینده
امروز از افیون چشمان تو لبریزم
از چشم هایم واژه واژه اشک میریزم
سردرد دارم،توی شهر قلبم آشوبی ست
آغوش تو شب بستر آرامش خوبی ست
وقتی که آغوش تو نوش دیگران باشد
باید که سهمم طعنه های این و آن باشد
با دستهای اعتمادم رفته ام بر باد
دل می برم از عشق،از تو،هر چه بادا باد
حالا منم تندیس رویاهای تو خالی
با گریه های ممتد و کشدار پوشالی
کولی ترم از غربت کوچ پرستوها
آرام تر از چشم شهر آشوب آهوها
آشفته ام مانند موی دختری در باد
صبا مریدی